فروشگاه آنلاین نرم افزار و بازی

خاطره ای که می خوام براتون بگم از خواستگاری من در اسفند سال پیشه خواستگاری که نه دیوونه خونه بود به جای خواستگاری.مامانم رفت برام لباس خرید اونم 70000 هزار تومان ولی بزار از اول بگم مامانم اومد گفت بیا بریم خواستگاری گفتم چند نفرند گفت 3 تا خودش و مامانش و باباش چه کم جمعیت بار دوم که رفت تحقیق گفت 5 تا دو تا دیگه هم زایید گفتم اینا کجا بودند گفت تو اون اتاق خواب بودند بار سوم که رفت گفت 8 نفرند گفتم این 3 دیگه کجا بودند گفت مسافرت بودند گفتم دیگه نمی خواد بری از لحظه ای که وارد خونه طرف شدیم تا لحظه ای که اومدیم بریم خونه قلبم مثل توپ و مسلسل می زد بیرون می زد تو تا رفتیم تو خونه طرف یک مرتبه دیدیم 33 تا نشسته اند هی ما سلام کردیم رفتیم می دونید باباش هم کر بود مامان بزرگش هم ترک فقط بلد بود اصفهانی که بلد نبود که من بدبخت هم که هاج و واج مونده بودم که چی کار کنم ولی از این ها که بگذریم خواستگاری بهم خورد بابام خواست مامان دختر خواست بابای دختره خواست مامان من نخواست خوب دیگه چی کار کنم